منم یکی از اون 11تام !
بچه های ما نداشتن مدرسه فوتبال ، پا گرفتن تو زمین خاکی تو مدرسه تو پارک
یاد نگرفتن از معلمِ اروپایی ، بالا اومدن با گُل کوچیک و با روپایی
نداشتن رژیمای سبزیای خارجی ، نرفتن اردوها و تفریحای کالِجی
زمینایی که حتی نداره جا آبخوری ، توپ پلاستیکی دولایه دروازه ها آجُری
هزارتا داستان که بپیچن از خونه ، همه با لباسایی که بی شک ارزونه
ولی باز همیشه گفتن چقدم خوبه ، بهترین مربی هم که بچه محل بوده
با ایمان ما میریم جلو ، بگو یا مرگ یا ایران ، قهرمانیم ما
با ایمان ما میریم جلو ، بگو یا مرگ یا ایران ، قهرمانیم ما
کم نداشتیم عابدزاده هارو ، با غیرت نبوده کسی راه بندازه مارو
بی منت زحمتارو بِذا پایِ کادو ، نداره یه خارجی حتی یه بابای مارو
که پینه بسته دستش ، خسته هستش ، ولی خُب بازم داره دستِ بخشش
کمرش دیسک داره ولی خَم نیست آره بیست ساله که سَرِپا ایستاده اینا نمره بیست داره
از جنوب تا انزلی من علی کریمی و خسرو حیدری کم ندیدم ، ایرانیا تو جنگ سخت و واسه هم ظریفن ، نمیشه نداریم من همه فَن حریفم
سیر میشدیم تو راه با نون ، کفش رنگ میداد به جورابامون
نمیدادن تو پارک رامون ، امکانات نبود تو باشگامون
زمینامون همیشه توراش پاره توپاش داغون
چهار سالی یه بار اونم شاید ، اگه شانس درِ خونت اومد باید
خودتو بدجور ثابت کنی حساب کن حتی رو همسایت
ما ، هممون پشتِ همدیگه با شعارِ یا زهراییم
ما ، همه کلِّ ایران امسال یکی از اون 11تاییم
یکی از اون 11تاییم ! میریم جلو 11تایی !
با ایمان ما میریم جلو ، بگو یا مرگ یا ایران ، قهرمانیم ما
با ایمان ما میریم جلو ، بگو یا مرگ یا ایران ، قهرمانیم ما
"اگنس گونکسا بوجاکسیو" (مادر ترزا) دختر یک خواربار فروش آلبانیایی در 27 اوت سال 1910 در "اسکوپی" یوگسلاوی به دنیا آمد.
کشیشان یوگسلاوی که در ناحیه ی بنگال هندوستان خدمت می کردند، در مورد راهبههایی به نام "خواهران لورتو "بسیار سخن می گفتند و اگنس تمایل داشت برای خدمت به آنها بپیوندد. از این رو پس از گفتگویی با یک مادر روحانی که سرپرست این گروه بود، در سن هجده سالگی برای دوره ی کارآموزی و فراگیری زبان انگلیسی به کشور ایرلند رفت و در اول دسامبر 1928 پس از سه ماه آموزش با چند دختر جوان دیگر رهسپار هندوستان شد. آنها چند هفته بعد در تاریخ ششم ژانویه به "کلکته" رسیدند؛ ششم ژانویه روزی است که کلیسای کاتولیک آن را به یادبود دیدار "مجوسیان" از عیسای نوزاد و دادن هدایا به او جشن میگیرد. در آن روز کسی نمیتوانست حدس بزند که ورود این دختر جوان چه هدیه ی پر ارزشی برای شهر کلکته به شمار می رود.
اگنس در 24 ماه می 1931 و در سن 21 سالگی، نخستین سوگند موقتی خود را مبنی بر فقر پاکدامنی و فرمانبرداری یاد کرد. مدت کوتاهی از این تعهد نگذشته بود که رهسپار شهر "دارجلینگ" در کوهپایه ی هیمالیا شد تا در بیمارستانی خدمت کند. در آنجا بود که فقر و تهیدستی مردم، اثر بجای ماندنی بر اندیشه و خدمت او گذاشت. پس از پایان دورهاش در دارجلینگ، دوباره به کلکته بازگشت و سرگرم کار آموزش شد. سرانجام، اگنس در سن 27 سالگی، سوگند و تعهد همیشگی خود را یاد کرد و نام خود را به ترزا تغییر داد. ترزا نام یک راهبه ی فرانسوی بود که در زندگی کوتاهی که داشت، خدا را با کارهای کوچک روزمره و خسته کننده با کمال خوشی و رضایت خدمت کرده و نام خدمت خود را "طریق کوچک" نامیده بود. خواهر ترزای جوان هم به پیروی از قهرمان خود، روش "طریق کوچک" را در پیش گرفت.
پس از آن به عنوان یک راهبه ی سوگند خورده در مدرسه ی "مریم مقدس" که تنها مدرسه ی کاتولیک کلکته بود سرگرم کار شد. بیشتر دانش آموزان این مدرسه از تبار اروپایی و از خانوادههای نسبتاً ثروتمند کلکته بودند، اما در همین رفت و آمدها از صومعه به مدرسه بود که با محرومیتها و فقر و تهیدستی مردم در خیابانهای کلکته مواجه شد. رفته رفته میدید که نمیتواند در پشت دیوارهای بلند صومعه پنهان شود و عمر خود را در آرامش و سکوت آنجا بسر ببرد. او سخنان عیسی را بسیار جدی میگرفت و چون میدید که عیسی - با گفتن اینکه "آنچه به یکی از این برادران کوچکتر من کردید به من کردهاید" (متی 25:40) - خود را با فقرا همسان میداند، او هم میخواست با خدمت به انسانهای محروم جامعه ی خود عیسی را خدمت کند.
خواهران روحانی در صومعه ی کلکته هر سال یکبار برای تجدید قوا و دعا و تفکر به "دارجلینگ" سفر میکردند. در راه این سفر (1946)، در هنگام دعا اتفاقی برای خواهر ترزا افتاد که مسیر زندگی و خدمت او را به کلی تغییر داد. وی در مورد این ماموریت ویژه بیان داشت:
"روزی در یکی از قطارهای محلی نشسته بودم که احساس کردم خدا مرا به محله های کثیف و پرجمعیت می راند، بدین طریق ماموریت جدیدی به من واگذار شد."
خودش میگفت این واقعه در حقیقت، "رسالت اندرون رسالت" بود. در طی این سفر خدا به روشی ساده، اما در عین حال تکان دهنده، او را برای خدمت به فقیران کلکته فراخوانده بود. اما این رسالت آنچنان هم عملی و بیدردسر نبود. او اکنون مدیر یک مدرسه ی شناخته شده و برجسته بود. از این گذشته به صومعه و جماعت مذهبی خود تعهد داشت و نمیتوانست و نمیخواست به تعهدات و وظایف خود پشت پا بزند. از این رو پس از اینکه در مورد این موضوع دعا کرد آن را با کشیشی که مورد اعتمادش بود در میان گذاشت و قرار شد وی در فرصتی مناسب آن را با "اسقف اعظم" در میان بگذارد و نظر او را جویا شود.
خواهر ترزا این تصمیم را با آرامی و خوشی پذیرفت و بر این باور بود که اگر این ندا و الهام از سوی خدا بوده است، بدون شک عملی خواهد شد. سرانجام پس از حدود دو سال انتظار اجازه نامهای به دستش رسید که با آن میتوانست به عنوان یک راهبه در محیط خارج از صومعه خدمت کند، اما میبایست پیمان فقر و پاکدامنی و فرمانبرداری را وفادارانه پاس دارد. خواهر ترزا در مورد جدا شدن از صومعه گفت:
"ترک صومعه ی لورتو برای من از ترک خانوادهام دشوارتر بود و قربانی بیشتری مینمود، اما کاری بود که باید انجام میشد. این فراخوان، رسالت من بود و میدانستم که باید بروم. تنها چیزی که نمیدانستم این بود که چگونه به هدف برسم!"
روزی که خواهر ترزا صومعه را ترک گفت، به جای لباس رسمی راهبه ها با مدل اروپایی، یک ساری ساده ی سفید با حاشیه ی آبی پوشیده بود که همه ی زنان فقیر بنگالی میپوشیدند. لباسی مناسب با خدمت و زندگیش در خیابانها و محلههای کثیف و فقیر کلکته!
او کلبه ی کوچکی را در منطقه ی فقیرنشین "موتی جهیل" کلکته برای زندگی پیدا کرد. در آن محله ی محروم و با دیدن بچه های ولگرد و تهیدست به این فکر افتاد که برای آنها مدرسهای برپا کند.
او میدانست که خواندن و نوشتن، کلید زندگی بهتر برای آنها به شمار می رود. در عین حال، این کار فرصتی به او میداد که اصول ابتدایی بهداشت را به آنها بیاموزد. از این رو زمین متروکی را پیدا کرد و از کسی خواست که علفهای آن را بزند و سرگرم کار شد! نه میزی بود و نه صندلی و نه تخته ی سیاه! تنها شماری کودک مشتاق و آموزگاری مشتاقتر که با چوبی بر روی شنها الفبا را به آنها میآموخت. شمار بچهها زیاد شد و او دست تنها و در فقر به خدمت فروتنانه ی خود ادامه می داد. مادر ترزا می دانست که تنها راه برای درک نیازهای بینوایان این است که خودش هم فقیر باشد و تنها راه برای اینکه او را بپذیرند این بود که یکی از خودشان بشود.
بتدریج چند نفر از خواهران روحانی و شاگردان گذشته اش به او پیوستند و یکی از دوستانش به نام "مایکل گومز"، طبقه ی دوم منزلش را در اختیار آنها گذاشت. "مایکل گومز" بر این باور بود که وجود خواهر ترزا در زیر بام خانهاش، یک برکت الهی است.
نیازها زیاد بود و فقر و بدبختی از هر گوشه بیداد میکرد. خواهر ترزا فروتنانه بیان می دارد:
"برای سنجش اولویتها هیچ نقشهای نمیکشیدیم؛ به محض اینکه درد و بدبختی را در جایی میدیدیم، کاری را آغاز میکردیم و خدا به ما نشان میداد که چه باید کرد."
خواهر ترزا و همراهانش از هر روشی برای کمک به تهیدستان بهره می گرفتند. مثلا برای سیر کردن فقرا، غذاهای اضافی سازمانهای خیریه ی هر ناحیه را جمع کرده و به گرسنگان میدادند. ساعات کار آنها حد و مرزی نداشت و تا زمانی که میتوانستند روی پا بایستند خدمت میکردند.
وظایف آنها هم حد و مرزی نداشت، از هیچ کاری ابا نداشتند و مراقبت از افراد در حال مرگ و بچههای ولگرد و مریض را وظیفه ی خود میدانستند. آنها به کسانی خدمت میکردند که هیچکس دیگر برایشان ارزشی قائل نبود. برای آنها هر انسانی با وجود مریضی و کثیفی و معیوب بودن، اهمیت داشت. بچههای دور انداخته شده در زباله، زنان جوان با بچههای نامشروع [ =ناروا ]، پیران به حال خود رها شده در انتظار مرگ و رانده شدگان جامعه برای آنها بینهایت ارزشمند بودند. مادر ترزا می گفت:
"هنگامی که فقیری از گرسنگی میمیرد به این دلیل نیست که خدا از او بی خبر مانده است، بلکه از آن رو است که ما از رفع نیازهای آن شخص سر باز زدهایم... ."
در آن زمان در خیابانهای کلکته 200 هزار نفر بیخانمان زندگی میکردند. بسیاری از آنها مبتلا به بیماریهای عفونی و خطرناک و در حال مرگ بودند. روزی مادر ترزا زنی را در کنار جوی خیابان یافت که آنقدر ضعیف و بیحرکت به گوشهای افتاده بود که موشها و مورچهها بدن او را جویده بودند. مادر ترزا او را بغل کرد و تا نزدیکترین بیمارستان با خود برد. کارکنان بیمارستان از پذیرفتن او سر باز زدند. اما مادر ترزا آنقدر آنجا ایستاد تا بیمارستان تختی به آن زن بینوا داد. سالها بعد وقتی از او پرسیدند که تلاش کوچک تو برای رسیدگی به این فلاکت بزرگ به کجا رسید؟ پاسخ داد:
"اگر من آن روز آن زن را از جوی خیابان برنداشته بودم، امروز هزاران انسان برای یاری به فقرا به کمک من نمیشتافتند."
این نیاز باعث شد که در سال 1952 خانهای برای بیماران در حال مرگ بنا کنند که آن را "نیرمال هیریدی" نامیدند؛ یعنی خانه ی قلب پاک. این مرکز در نزدیکی معبد کالی (الهه تخریب) قرار داشت.
در سال 1962 خواهر ترزا تابعیت هندوستان را پذیرفت و "بنیاد خیریه ی مبشرین نیکوکاری" او از سوی کلیسای کاتولیک به رسمیت شناخته شد و کنیه ی او از خواهر ترزا به "مادر ترزا "تغییر یافت.
برای آنها بچههای یتیم و سر راهی، قشر مهمی از جامعه به شمار می آمدند. آنها بچهها را از خیابانها به خانه ی کوچکی که برای این کار در نظر گرفته بودند میبردند و از آنها پرستاری و مراقبت می کردند. بسیاری از این کودکان بسیار کوچک و ضعیف و مریض بودند و با همه ی کوشش و تلاش خواهران، باز هم امیدی برای زنده ماندنشان نبود. اما مادر ترزا بر این باور بود که آنها دست کم برای چند ساعت کوتاه در زندگی شان طعم محبت و ملایمت را خواهند چشید.
ثروتمندان و حتی تهیدستانی که وضع بهتری نسبت به بینوایان کلکته داشتند، به آنها کمک میکردند. برای نمونه، در سال 1973 میلادی یک ساختمان را که پیش تر برای آزمایش های شیمیایی بکار میبردند به او هدیه کردند. او این مکان را "هدیه ی محبت" نامید. فقیران کلکته برگهای خالی و سبز نارگیل و کاغذهای دور ریخته شده را جمعآوری میکردند و به این مکان میآوردند و زنان و مردان فقیر و بی چیز از آنها حصیر، طناب، کیف و پاکت ساخته و از این راه امرار معاش میکردند.
در کلکته صدها نفر مبتلا به بیماری جذام بودند؛ این افراد را - که از سوی اجتماع و خانواده مطرود بودند - نمیشد به خانههایی که برای مراقبت و پرستاری بینوایان دایر شده بود انتقال داد. از این رو درمانگاههای سیاری برای کمک به جذامیان تشکیل داده شد و خواهران هر هفته به ناحیهای برای عیادت و پرستاری جذامیان فرستاده میشدند. تا اینکه در یک زمین متروکه در "تیتاگارا"، درمانگاهی موقتی برای درمان جذامیان برپا نمودند و هزاران جذامی در آن مداوا شدند.
در ازای خدمات و کارهای بزرگ مادرترزا، گروههای گوناگون و دولتها به او مدالها و جوایز بسیاری اهدا نمودند و در سال 1979 جایزه ی صلح نوبل به او داده شد. جالب توجه اینکه هنگام دریافت نوبل چنین بیان نمود که:
"من به نام یک فقیر این جایزه را دریافت می کنم."
وی در پایان مراسم از برپایی میهمانی ویژه جلوگیری به عمل آورد و خواهان خرج هزینه های آن برای نیازمندان گردید.
مادر ترزا در پنجم سپتامبر 1997 در سن 87 سالگی در دفتر مرکزی جماعت مذهبی خود درگذشت. با پخش این خبر، اندوه فراوانی سراسر شهر کلکته را فرا گرفت. هزاران نفر به دفتر مرکزی شتافتند تا چهره ی او را برای آخرین بار ببینند و ادای احترام کنند. او در سیزدهم سپتامبر در شهر "کلکته" به خاک سپرده شد. در تمام ادیان الهی از او به عنوان یک "قدیسه" یاد کرده اند. وی در سال 2003 از سوی "پاپ ژان پل دوم" آمرزیده شناخته شد.
در چهره ی او با آن قد خمیده همواره سادگی فقیرترین انسانها مشاهده می شد و با وجود برخورداری از شهرت بسیار، نه سخنران و نه نظریه پرداز بود. چهره ی تابناک وی با چین و شکنهای بسیار، پژواک رویارویی با انسانهای تیره روز اماکنی همچون "بوپال"، "بیروت"، "چرنوببل"، منطقه ی زلزله زده ی آمریکا، ساکنین سیاهپوست آمریکای جنوبی و آسایشگاه ایدز شهر نیویورک بود.
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:
وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد
یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است
بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.